متن گفتگو بین یک درمانجو و درمانگر:
درمانگر:وقتی دیدید پدرتون داره تو اسایشگاه می میره چه احساسی داشتید؟
درمانجو: فهمیدم چیزی که خیر بود اتفاق افتاد،پدرم ادم مذهبی بود و مشتاق ملاقات جهان پس از مرگ بود!!(درمانجو از دفاعی به نام عقلانی سازی برای پاسخ دادن به درمانگر استفاده کرد)
درمانگر:این حرفی که گفتی ،فکرت بود،اما نگفتی چه احساسی به پدرت داشتی؟؟اگر احساس خودت رو پشت افکارت مخفی نکنی،حالا وقتی مرگش رو به یاد میاری چه احساسی داشتی؟؟ درمانجو:حقیقت اینه که دیگه از سرطان عذاب نمیکشه(درمانجو از دفاعی به نام عقلانی سازی برای پاسخ دادن به درمانگر استفاده کرد)
درمانگر :دقت میکنی؟؟بجای گفتن احساست داری افکارتو میگی؟ظاهرا احساسی نسبت به مرگ پدرت وجود داره اما این افکار احساس تو رو مخفی کرده(درمانگر به دفاع هایی که درمانجو استفاده کرده اشاره میکنه )
درمانجو:شما دنبال چه چیزی هستید ؟(درمانجو فرافکنی میکنه،در اصل خودش هستش که درگیر هست با خودش برای فهمیدن احساسات واقعی خودش اما این رو به درمانگر منتقل میکنه)
درمانگر: من به دنبال چیزی هستم؟؟ ،یا خودت احساس میکنی چیزی هست که مدت هاست سعی در مخفی کردنش داری؟ولی الان در این اتاق انگار کم کم داری دنبالش میری و بهش نزدیک میشی و ایننزدیک شدن تو رو داره میترسونه
درمانجو: ارتباط چشمی خودش با درمانگر قطع میکنه(اضطراب شروع به فعال شدن کرده) و درمانگر رو نگاهش نمیکنه و میگه نمیدونم شاید اینطور که شما میگید باشه!! درمانگر :شاید؟یعنی احساس واقعیت رو به پدرت میدونی؟نمیخوای برای یکبار این افکارت رو کنار بزنی تا احساس خودت رو ببینی؟
درمانجو:اه میکشد و احساس تنگی نفس میکند (در این مرحله اضطراب وارد عضلات شده است تا با واکنش نشان دادن بصورت ناخوداگاه اجازه نزدیک شدن به درمانگر را به قسمت ممنوعه احساسات مخفی خودش را ندهد و روند درمان متوقف کنید)
✅(جهت کسب اطلاعات بیشتر در مورد این محصول اموزشی روی ایکون ذیل کلیک کنید)
[button style=”btn-danger” url=”https://ravancall.com/product/%d9%85%d8%ad%d8%b5%d9%80%d9%88%d9%84-istdp-%d8%ac%d8%a7%d9%86-%d9%81%d8%b1%d8%af%d8%b1%db%8c%d9%80%da%a9%d8%b3%d9%88%d9%86/” target=”_blank” size=”btn-lg” block=”btn-block”]مشاهده محصول آموزشی[/button]